در روزگاران قدیم در شهری از ممالک دوردست، دو حکیم زندگی میکردند که علاوه بر آنکه جلسات درس و بحث فعالی داشتند که مریدان در آن حاضر میشدند و از خرمن فیض آنها خوشه میچیدند، ادمینهای قابلی نیز داشتند که کلمات قصار آنها را به کپشنهای زیبا تبدیل میکردند و به همراه عکسهای روح انگیز از دریا و طبیعت و پلنگ، دنبال کنندگان را به سرچشمههای معنویت رهنمون میشدند.
این دو حکیم که هر دو حکمای دانشمند و شایستهای بودند، از منظر فکری باهم اختلاف نظر داشتند و آبشان به لحاظ اندیشگی در یک جوی نمیرفت. روزی حکیم اول احساس کرد که مریدان کمتر و بی کیفیت تری از حکیم دوم دارد.
درنتیجه حس حسادت که از آفتهای بزرگ حکما و دانشمندان است، در وی ایجاد شد و تصمیم گرفت دسیسهای طراحی کند و حکیم دوم را در دام بیندازد و آبرو و اعتبارش را از بین ببرد تا مریدانش پراکنده شوند و او خود به عنوان تنها حکیم شهر به بیان جملات قصار و ارائه حکمتهای گوناگون و برگزاری جلسات علمی و حکمی بپردازد. پس یکی از مریدانش را که از اجناس مخالف بود، فراخواند تا نزد حکیم دوم برود و به این بهانه که میخواهد از خرمن علم و دانش او خوشه برچیند، به او نزدیک شود و ویدئویش را تهیه کند و به حکیم اول برساند.
فردای آن روز مرید، نزد حکیم دوم رفت و به این بهانه که میخواهد از خرمن علم و دانش او خوشه برچیند، به او نزدیک شد و ویدیوئی تهیه کرد و از طریق یکی از پیام رسانهای داخلی به حکیم اول رساند. حکیم اول وقتی پیام مرید را دید، از شادی در پوست خود نگنجید و به جای خلوتی رفت تا ویدئو را دانلود و پلی کند.
وقتی ویدئو را پلی کرد، دید که مرید سابقش، مرید حکیم دوم شده است و به همراه سایر مریدان واقعا مشغول خوشه چینی از خرمن علم و دانش حکیم دوم است.
در انتهای ویدئو مرید سابق، دوربین را رو به حکیم دوم گرفت و حکیم دوم گفت: «ای حکیم اول! گند زدی. با این کار تنها یکی از معدود مریدان باکیفیت تو کاسته شد و یکی به خیلی عظیم مریدان باکیفیت من افزوده شد. این ویدئو را برای انجمن حکمت وفلسفه هم میفرستم.
تو هم نان بازویت را بخور و شب به خیر!» حکیم اول که آبرویش نزد حکیم دوم و مریدان و انجمن رفته بود، از خود بیخود شد و خرقه بر تن درید و استعفای خود را تقدیم انجمن حکمت وفلسفه کرد و فلافلی راه انداخت و تا پایان عمر، ساندویچ فلافل با سس اضافه دست مردم داد.